خـــاطـــره یک معلــم
خانم ، ممکن است کمی جا به جا شوید تا من هم بیام بالا ؟! این را گفتم و خود را به زور میان جمعیت اتوبوس جای دادم . در میان مسافران چهرهای توجهم را جلب کرد. به نظرم آشنا بود. اما نمی توانستم او را به خاطر بیاورم در همین حین سرش را بر گرداند و نگاهمان در هم گره خورد . ناگهان با چشمانی که از شدت شوق برق می زد و لبخندی زد ، از جای خود بلند شد با صدایی بلند گفت : خانم معلم سلام ! چند نفری بر گشتند و به من نگاه کردند . به نظرم آمد که او از دانش آموزان سال های گذشتهام است . اما چون هیبت زنانه پیدا کرده بود شناختنش برایم دشوار بود. با این حال من هم اظهار آشنایی کردم و لبخندی بر لب نشاندم و احوالپرسی کردم ، بعد با تعارف زیاد روی صندلی او نشستم . چادرش را روی سرش جا به جا کرد و با هیجان گفت: نمیدانید چقدر ازدیدنتان خوشحالم، گفتم : من هم همین طور، بعد برای اینکه بتوانم راحت تر او را بشناسم پرسیدم : خوب چه خبر؟ گفت : دانشجوی سال دوم رشته دندان پزشکی دانشگاه تهران هستم ، منتظر تحسین من نشد
ادامه مطلب ...