میدیـــا رایــانه

مـرکز ارائـه کلیـه ی خدمـات کامپیوتـری

میدیـــا رایــانه

مـرکز ارائـه کلیـه ی خدمـات کامپیوتـری

خـــاطـــره یک معلــم

خـــاطـــره یک معلــم

خانم ، ممکن است کمی جا به جا شوید تا من هم بیام بالا ؟! این را گفتم و خود را به زور میان جمعیت اتوبوس جای دادم . در میان مسافران چهره‌ای توجهم را جلب کرد. به نظرم آشنا بود. اما نمی توانستم او را به خاطر بیاورم در همین حین سرش را بر گرداند و نگاهمان در هم گره خورد . ناگهان با چشمانی که از شدت شوق برق می زد و لبخندی زد ، از جای خود بلند شد با صدایی بلند گفت : خانم معلم سلام ! چند نفری بر گشتند و به من نگاه کردند . به نظرم آمد که او از دانش آموزان سال های گذشته‌ام است . اما چون هیبت زنانه پیدا کرده بود شناختنش برایم دشوار بود. با این حال من هم اظهار آشنایی کردم و لبخندی بر لب نشاندم و احوالپرسی کردم ، بعد با تعارف زیاد روی صندلی او نشستم . چادرش را روی سرش جا به جا کرد و با هیجان گفت: نمی‌دانید چقدر ازدیدنتان خوشحالم،  گفتم : من هم همین طور، بعد برای اینکه بتوانم راحت تر او را بشناسم پرسیدم : خوب چه خبر؟ گفت : دانشجوی سال دوم رشته دندان پزشکی دانشگاه تهران هستم ، منتظر تحسین من نشد

 و ادامه داد می دانید من مدتهاست بدنبال شما می گشتم تا از شما تشکر کنم . گفتم از من ؟ برای چی؟ گفت خیلی از موفقیت‌هایم را مدیون زحمات شما هستم . به ذهنم فشار آوردم اما موفق نشدم و به روی خود نیاوردم  گفتم : شما لطف داری . اما چرا؟! چشمایش را ریز کرد و گفت : خانم به خاطر دارید سال شصت و چهار کلاس دوم تجربی ایام امتحانات ، من و شیوا کنار هم نشسته بودیم . ما قبل از امتحان یک برگه تقلب نوشته بودیم آن هم خیلی ریز و   پر محتوا ، درموقع امتحان برگه‌ی تقلب را تند تند یاداشت می کردم ناگهان سایه‌ای روی برگه‌ام  حس کردم . یک لحظه  نفسم  بند آمد. سرم را آرام بالا آوردم . تمام بدنم می لرزید. گونه‌هایم برافروخته شده بود هر لحظه انتظار داشتم که روی برگه‌ام  یک خط قرمز بکشید و آبرویم  را جلو بچه‌ها ببرید . اما این اتفاق نیفتاد . شما به من نگاهی کردید که تا عمق وجودم را لرزاند . حتی برگه‌ی تقلب را هم از من نگرفتی . دستهایم خیس شده بود. برگه را مچاله کردم و روی زمین انداختم . حالا یادم آمد او کژال نادری بود که خیلی از معلم ها از او و تقلب‌هایش گله داشتند . کژال گفت : وقتی برگه های امتحانی را تصحیح کردید و به بچه‌ها دادید . من  سرم را پایین انداخته  بودم و دست شیوا را محکم در دستانم می فشردم . وقتی برگه‌ام  را دادید از تعجب خشکم زد. پایین برگه‌ام  یاداشتی نوشته بودید که تا عمر دارم  فراموش نمی کنم . آن کلمات به ظاهر ساده را من بارها خواندم . از آن پس  بود که من طعم شیرین  باور را چشیدم . با ورتان می شود من هنوز آن نوشته‌ی شما را دارم . دست را داخل کیفش کرد و آن را بیرون آورد . همان برگه‌ی امتحانی که زیرش نمره بیست داده بودید و چنین نوشته بودید: خداوند انسان را آ فرید تا خوب بیندیشد. بسیار تلاش کنید و بهترین راه را انتخاب کنید. ما که نمایندگان آن عشق مطلق بر روی زمین هستیم در برابر توانایی‌ها ، استعدادها و چگونگی به کار گرفتن آن ها مسئولیم . بیا تا ذهنیت خلاق خود را هر چه بهتر بارور سازیم و آن را در جهت شکوفا شدن استعدادهای خود به کار گیریم . عزیزم خانم نادری : خودت را باور کن و به توانایی هایت ایمان بیاور . به مقصد رسیدیم . دوباره تشکر کرد و از هم جدا شدیم . احساس عجیبی در وجودم  رخنه کرده بود . از سویی احساس شادی و از سویی دیگر باورم نبود که سخنی ساده و نوشته‌ای صادقانه تا چه اندازه توانسته درضمیری پاک تاثیرگذار باشد ، آری زیستن تنها برای خود زیستن نیست ،بهترآنکه به کمک یکدیگر برخیزیم .                  

جــوانــرود ــ هـدایت قــادری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

            

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد