نامه چارلی چاپلین به دخترش جرالدین
جرالدین دخترم، از تو دورم ولی یک لحظه تصور تو از دیدگانم محو
نمیشود، اما تو کجایی؟…
در پاریس روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزدهلیزه در نقش ستاره باش و بدرخش، اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستیآور گلهایی
که برایت فرستادهاند تو را فرصت هشیاری داد، بنشین و نامه را بخوان.
هنر قبل از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند.
جرالدین، دخترم پدرت با تو حرف میزند، شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد، آن شب است که این الماس ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی
که چهره یک اشراف زاده بیبند و بار تو را بفریبد، آن زمان بند بازی ناشی خواهی بود، بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند. از اینرو دل به زر و زیور مبند، بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن
همه ما میدرخشد، اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی
با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار.
دخترم، هیچکس و هیچچیز را در این جهان نمیتوان یافت که شایستهی
آن باشد که دختری ناخن خود را به خاطر آن عریان کند. برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
جرالدین، دخترم! با این پیام نامهام را پایان میرسانم، انسان باش
زیرا که گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحملتر از پست و بیعاطفه بودن است.