دوری یار مهربان
چند ماه بود که مسجد شهر ساخته شده بود. پیامبر(ص) به مسجد میآمدند. نماز میخواندند آنگاه برمیخاستند، به نخل خشک شدهی کنار مسجد تکیه میدادند و برای مردم سخنرانی میکردند.
روزی مردی، از یاران پیامبر(ص) آمد و گفت: ((ای رسول خدا (ص)! اگر اجازه بدهی برای شما منبری میسازم که هنگام سخنرانی روی آن بنشینی.))
پیامبر(ص) پیشنهاد او را قبول کردند. چند روز بعد منبر آماده بود. پیامبر(ص) از جا برخاستند و از پلههای منبر بالا رفتند و روی پلهی سوم نشستند. همین که خواستند سخن بگویند، ناگهان صدای نالهی عجیبی در مسجد پیچید. همه هاج و واج به این سو و آن سو نگریستند. ناله از طرف نخل خشکیده بود. اما کسی کنار نخل نبود.
صدای ناله دوباره آمد. مردم از جا بلند شدند و به نزدیک نخل رفتند. درست بود، صدا از نخل میآمد.
نخل به خاطر دوری پیامبر(ص) از او به ناله درآمده بود. پیامبر(ص) از منبر پایین آمدند و به سوی نخل رفتند، آغوش خود را گشودند و نخل خشکیده را در بغل گرفتند.
درخت از آن لحظه دیگر ساکت شد و صدای نالهاش به گوش نرسید.
پیامبر(ص) به مسلمانان گفتند: (( اگر من این کار را نمیکردم، این درخت همیشه ناله میکرد.)) مسلمانان از آن روز به بعد به آن نخل ((حنّانه)) میگفتند.