شکایت شتر
شتر عُر میکشید و میآمد، همه به سوی شتر نگاه کردند. شتر جلو پیامبر(ص) که رسید زانوهایش را خماند، روی زمین خوابید، سرش را روی زمین گذاشت و شروع به ناله کرد.
همهی یاران پیامبر(ص) با تعجب نگاه میکردند. پیامبر(ص) که تعجب اصحابش را دیدند گفتند:
((این شتر پیش من آمده و از صاحبش شکایت میکند، او میگوید: ((آنها تا توانستهاند از من کار کشیدهاند، حالا که از کار افتادهام میخواهند مرا بکشند))
سپس پیامبر(ص) به دنبال صاحب شتر فرستاد. شتر همچنان جلو پیامبر(ص) زانو زده و خوابیده بود.
صاحب شتر که آمد پیامبر(ص) فرمودند:
((شتر شما میگوید میخواهند مرا بکشند.))
صاحب شتر گفت: ((درست است، ما امروز مهمان داشتیم و میخواستیم او را بکشیم.))
پیامبر(ص) فرمود: ((او را نکشید!))
صاحب شتر حرف پیامبر(ص) را قبول کرد و شترش را با مهربانی به خانهاش برد.