دیشب با دلم خلوت کرده بودم ، کنار هم نشسته بودیم و گپ میزدیم از دلم پرسیدم که چرا این قدر گرفتهای چی شده چرا ....................
آهی کشید و سرش را انداخت پائین دیدم که یک قطره زلال اشک از گوشه چشمش غلطید و افتاد پایین . آرام برگشت طرف من و گفت خیلی وقت پیش من هم سر حال و شاد بودم و فارغ از هر غم و غصهای اصلاً معنی این چیزها را نمیدانستم ، فقط تنها چیزی که میشناختم شادی و خوشی بود و دیگر هیچ ، من هم بین هم قطارهایم سرگرم زندگی آرام و بی دغدغه بودم و اصلاً نمیدانستم که چطور شب و روز را میگذرانم تا این که یک روز با یک نفر آشنا شدم که قبلاً ندیده بودمش اتفاقی با هم آشنا شدیم او هم مثل من خوشحال و بی دغدغه بود،اولها او را هم مانند دیگر دوستانم میدانستم و هیچ چیز بخصوصی نبود ، اما نمیدانم چطوری شد که یک روز تا برگشتم دیدم دیگر از همه دوستان و اطرافیانم جدا شدهام و فقط تنها کسی که برایم مانده دوست جدیدم بود او هم مثل من شده بود هر دو تنها ولی با هم بودیم خیلی هم خوب بود شاد بودیم با هم میخندیدیم گریه میکردیم بازی میکردیم میخوابیدیم و روز و شب را میگذراندیم به هم عادت کرده بودیم . ولی یک روز که از خواب پا شدم دیدم رفته بود ، بیخبر ، همان طور که بیخبر هم آمده بود بیخبر هم رفت مدت زیادی منتظر ماندم که شاید برگردد اما هیچ خبری نبود حالا که سالها از آن روز گذشته هنوز هم منتظرم فقط منتظر از حرف باز ایستاد قطرات زلال اشک دنباله سخنانش بود ، من هم خیلی متأثر شدم ، ولی خیلی برایم جالب بود سرگذشت او هم درست همانند سرگذشت من بود .
حال دیگر احساس تنهایی نمیکنم ، میدانم که کسی دیگر هم هست که مثل من دل شکسته باشد .