روزی را به خاطر میآورم که ضعیفترین موجود روی زمین بودم توان هیچ کاری را نداشتم بجز ، گریه کردن برای کوچکترین خواستههایم نیز مجبور به گریه بودم راهی دیگر نداشتم ، در یک کلام حقیر و ناتوان ، سالها از آن دوران گذشت دیگر از آن موجود ضعیف و سُست و ناتوان خبری نبود که هیچ؛ بلکه کارم بجایی رسیده بود که برای رسیدن به خواستههایم هرکاری میکردم حتی شده دیگران را هم به گریه میانداختم ، تعجب میکنی ؟! خودم هم نمیدانم که چطوری شد که این طوری شد . اما گذشت تا امروز که باز هم ورق برگشته و همچون گذشتهها شدم . حقیر و ناتوان با این تفاوت که حالا تنها شدم و دیگر کسی نیست که در عوض گریههایم به من برسد ، هر وقت که به یادت میافتم آنچنان دلم میگیرد که همچون بچههای گرسنه گریه و زاری راه میاندازم باز هم کنج خونه خالی و تنهایی و گریههای بیپایان تا کی ؟ نمیدانم .